اندر وادی خنگولستان نگ نگ نامی بزیستی نگار نام
چونان کز نامش هویدا ببودی بس قرقرو ببودی که وی را نگ نگ خطاب همی کردند
نقل کنند وی را که چون به وادی وارد همی شدی،بس با ادب ببودی و حرف هیچ نگفتی الا لفظ قلم
چندی که بر وی همی گذشت ذات پلیدش هویدا همی نومودی و بر اهل وادی همی خروشیدی و تمسخر همی کردی و خدایش نیامرزاد
..
گویند که بر لک لک وادی خویش و قوم همی بودی
و گویند دختر عم ش ببودی و گویند دختر خالویش ببودی و گویند عمه اش بودی و گویند مادر ام ش بودی والله اعلم
نقل است آن لک لک لعین را با خویش به وادی کشاندی تا باهم متحد بگشتی و حکومت برپا بداشتندی
لیک به سبب اخلاق ننگینش
آن پرنده نیز طاقتش طاق همی شدی و از وی دوری همی گزیدی و خدایش لعنت کناد
گویند زه سیاست به شیخ المریض نزدیک بگشتی و خویشتن را بر شیخنا معلم بدانستی بر علوم اخلاق
لیک وز گندی خلقش کس بر وی وارد نگشتی الا تازه واردین
پس هیچ نتوانستی که بر گرده ی شیخ سوار بگشتی و چهار نعل بتازاندی
ازیرا که شیخنا مریض ببودی و رنجور تاب تاختن هیچ نداشتی و خدایشان نیامرزاد